غريبه

پاكسيما مجـــوزي
paksima56@yahoo.com

غريبه


پاكسيما مجــوزي

روزي كه آن وانت پر سروصدا با پنج مرد تفنگ به دوش دنبالت آمدند، نزديكي هاي گرما و قحطي بود. بايد مي‌رفتي مثل هر غريبه‌يي كه اين موقع سال، وقت رفتنش بود. پسر ناراحت بود، اما رسم ده را مي دانست وبي تابي نمي كرد. همه زنها آمده بودند براي خدا حافظي.

من، نيآمده بودم. عقرب پارچه سياه را از روي صورتش كنار زده بود وبا تو دست مي داد. پسر تا لحظه آخر در آغوشت بود. وقتي كه سوار وانت شدي به طرف تپة ده چرخيدي ، به تنها پنجرة بي پردة ده نگاه كردي، طولاني نگاه كردي. عقرب سياه به تو چيزي گفت. آه كشيدي و سوار وانت شدي.

***

وقتي از ماشين پياده شدي، ديدمت. قرار بود زودتر بيايي. منتظرت بوديم. باركمي داشتي. يك ساك كوچك سرمه يي. به دهي كه واردش شدي نگاه كردي ؛ به خانه هاي گلي وخشتهاي كنار هم چسبيده، به پارچه هاي سفيد آويزان بر سرهرپنجره، به درهاي چوبي اي كه هيچ قفلي نداشتند. به كوچه هاي خاك آلود وسنگلاخي كه پر از پشگل گاو و گوسفند بودند. نگاهت سرد بود. به نگاهت عادت داشتيم. نگاه همة غريبه ها همين شكلي است. نگاهي آميخته با ترحم و تنفر. گوشهايت اينبار حتما صداي پرواز مگسها را بهتر مي شنيد. شايد تا به حال اينهمه مگس نديده بودي. مگسهايي كه روي پشگل ها جمع شده بودند وصداي بالهايشان گوش هر غريبه اي را مي آزرد. به ديوارها نگاه كردي، دنبــــــال نشانه اي بودي حتما. ديوارهاي گلي اي كه سال پيش پر از خون بودند. خونهاي مردهايـــي كه كشته شدند و ميراثشان زنهاي بيوه و كودكان بي‌پدر بودند. خونهاي خشكيدة روي ديوار به افتخار آمدنت شسته شدند، تا يادت نيايد كه سال گذشته چه بر سر ده آمد.

حرف مردهاي تفنگ به دوش را گوش ندادي و آمدي. آنها مردان ده را كشتند و زنان غنيمت جنگشان شدند و زنهاي ده همان شب با مردان تفنگ به دوش، به زير سقفهاي كاهگلي خزيدند. آن شب،هيچ صدايي در نيامد. حتي سگها زوزه نكشيدند، بچه يي گريه نكرد و هيچ اشكي براي عزاداري ريخته نشد. فرداي آن شب مردان تفنگ به دوش به شهر آمدند و تو را ديدند كه مي‌خواستي به ده بيايي و كودكانمان را درس دهي. نمي دانستي كه هر سال وقت گرما وقحطي مردان تفنگ به دوش به ده حمله مي كنند. مانعت شدند. اصرار كردي، برگه ات را نشان دادي. پنج مرد بودند. با پارچه هاي سياه صورتشان را پوشانده بودند تنها چشمانشان بود كه با تو سخن مي گفت. به اين شرط تورا آوردند كه برگردي. بلند قدترينشان، همان كه عقرب سياهي روي دستش خالكوبي كرده بود، اين شرط را گذاشت. تو پاسخي نگفتي. مصمم بودي بماني، اما وقتي ديوارها را ديدي، بوي خون را حس كردي، باز گشتي تا سال ديگر بيايي وآمدي. پرده هاي سفيد يك به يك كنار رفتند. دختران تازه بلوغ يافته وزنان بچه به بغل را ديدي. اين زنان همان شب كه مردانشان كشته شدند ازتفنگ به دوشان آبستن شدند. توي اين ده، زنان آرزوي پسر ميكنند.پسري كه بزرگ شود وانتقام خون پدر كشته شده را بگيرد. پسري كه صداي گرم نفسهايش از پس ديوارهاي كاهگلي رد شود و مادر، مرد شدنش را نظاره كند. اينجا پسر داشتن افتخار دارد.

وانت خاكي و پر سرو صدا رفت. راننده اش عقرب سياه بود. ساكت را زمين گذاشتي. يك به يك پنجره هاي ده را نگاه كردي، اما مرا نديدي، حتما از سرزميني بي مرد متعجب بودي. مدتي ايستادي. زنها از خانه‌هايشان بيرون آمدند. با بچه هاي كوچك و بزرگ. دورت جمع شدند. قد بلند و كشيده بودي. هم قد عقرب سياه كه بلندترين مرد آنجا بود. موهاي لخت وخرمايي داشتي. چشماني به رنگ خاك و ته ريشي درآمده كه براي نوازش مناسب بود.

گونه هايت برجسته واستخواني، دستان قوي وبازواني پر. تورا با حسرت نگاه مي كردند، همة زنها تورا مي خواستند. به آنها مي‌خنديدي. بچه هايشان را نوازش مي كردي. با يك يكشان حرف مي زدي و نمي دانستي كه آرزوي همة آنها هستي. خورشيد به وسط آسمان آمد وهوا گرمتــر شد.

پيراهن سفيدت به تنت چسبيده بود. حتما گرمت شده بود، كه به طرف خانه ات رفتي. خانة تو با همگي ما فرق داشت. براي پنجره هايش شيشه گذاشته بودند. درخانه ات قفل داشت. خانة تو متعلق به شهر بود. مردان تفنگ به دوش برايت ساخته بودند. عقرب سياه پيغام فرستاده بود: “پسر را بفرست درس بخواند، برايش خوب است.” در راكه باز كردي و داخل شدي. زنها باهم پچ پچ كردند، حرف تو را مي زدنند. حتما دلداده ات شده بودند. به زير سقف كاهگلي برگشتم.برايت غذايي درست كردم. اين زنها فقط حرف مي زنند و رويا مي بافند. پسر به خانه آمد، غذا را دادم تا برايت بياورد. در راكه باز كردي، متعجب وخوشحال غذا را گرفتي. دستي بر سر پسركشيدي وهديه به او دادي ؛ سربازچوبي.

جوان بودي. اين را شادابي صورتت مي گفت. پسر بازگشت، با خوشحال سرباز چوبي را نشانم داد و آن را توي وسايل خودش مخفي كرد. بايد براي غذاي فردايت كاري مي كردم. اينجا رسم است كه اگر براي اولين بار به مهمانت غذا دادي تا وقتي كه آنجاست بايد ميزبانش باشي. زنان اينجا فقيرند. آنها فقط در فكر خود هستند. اگر مي خواستي به اميدشان باشي بايد از گشنگي تلف مي شدي.

منتظر بودم تا شب شود. شبهاي اين ده پر از حادثه است، پر از رازهــاي آشكاري كه هميشه مخفي است. صداي كوفتن در بيدارت كرد. توي تاريكي شب، سايه ات را ديدم كه دم در خزيد. ترسيده بودي كه در را بستي ودو باره بازش كردي ؟ شگفت زده شدي وقتي زني سفيدپوش را روبروي خانه ات ديدي ؟ زن بهترين لباسش را پوشيده بود، لباس سفيد شب زفافش را. چند قدمي به سويت آمد. پريد به آغوشت. نمي ديدم، تاريك بود، فقط دو سايه بودند كه يكي شدند. تو نيز مثل تمامي مردان بودي. غريزه شماست كه توانايي نه گفتن نداريد، آنهم به زني نوجوان، زني شانزده ساله! زن را به اتاقت بردي ونزديك هاي صبح از خانه ات بيرون آمد.

فرداي آن شب بود كه اولين روز درس به بچه ها را آغاز كردي. پسر كه به خانه آمد، از تو تعريف كرد وگفت : “مرا بيشتر از دخترها دوست دارد.” پسر مكثي كرد، چشمانش را به زمين دوخت و ادامه داد : “سراغ تورا گرفت ”. آهسته نگاهش را بالا آورد وحرفهايت را تكرار كرد : “ من مادرت را نديدم، مي خواستم براي غذا تشكر كنم.” سر پسر را نوازش كردم وبقچة غذا را دستش دادم. پسر به خانه ات آمد. ساعتي پيشت ماند. خوشحال وشاد به خانه برگشت. باز هم از تو گفت. غروب كه شد مردان تفنگ به دوش به ده آمدند، دو نفر بودند، عقرب سياه ونوچه‌اش. دعوتشان كردي به خانه ات. حتما چيزي آورده بودندكه بوي افيون توي ده پيچيد. مثل مرد هاي ديگر با آنها كشيدي. شب كه شد بيرون آمدند. عقرب سياه قبل از رفتن از آن پايين به بالاترين خانة ده نگاه كرد. به خانة من، تنها خانه يي كه پارچة سفيدي بر سر پنجره اش آويزان نبود. طولاني نگاه كرد. از عقرب سياه چيزي پرسيدي، عقرب تنها آه كشيد. صورتش را با پارچه پوشاند و با نوچه اش رفت. سرت را بالا آوردي مسير نگاه عقرب سياه را دنبال كردي، اما مرا نديدي. مي دانستم زن ديگري مهمان توسـت.

تنها نبودي. بايد مي خوابيدم. كنار پسر دراز كشيدم. به آغوشش رفتم، باصداي نفسهايش خوابيدم وخواب تورا ديدم، كه درهيات عقرب به خانه ام مي آيي.

كلاس درس براي بچه هاي ده خوب بود، انگار زندگي شان را معنا داده بود، پسر تصميم داشت به من درسهايي را ياد دهد كه تو مي گفتي. دوست نداشتم ؛ ياد كودكـــي ام مي افتادم. غريبه‌اي به ده آمد تا به ما درس دهد. نورس بودم،‌ از همه بلند قدتر ودلرباتر. موهاي بلند مشكي ام، چشمان مورب خمارم، گونه هاي برجسته ولبان قرمزم مرا بيشتر از سنم نشان مي داد. غريبه جوان بود وشفتة من. از دستش فرار مي كردم، سر كلاس درس نمي رفتم. فصل گرما وقحطي رسيد. مردان تفنگ به دوش به د ه حمله كردند. همه راكشتند. اورا تكه تكه كردند. عقرب سياه، پسر رئيس تفنگ به دوشان، جوان وخام بود. همان شب غنيمت جنگش شدم و نه ماه بعد پسر را به دنيا آوردم.

هرسال كه نزديك گرما وقحطي مي شد براي فرار از غنيمت جنگ، پسر را به آغوش مي كشيدم و به صحرا مي زدم تا دست عقرب به من نرسد. غرو ب يك روز پائيزي بود كه تك سواري به ده آمد،‌ از كوچه هاي كاهگلي گذشت و به بالاترين خانة ده رسيد. عقرب پيغام فرستاده بود : “ديگركاري با من و پسر ندارد.” از همان سال بود كه توي ده مي ماندم وديگر هيچ سالي غنيمت جنگ نمي شدم. زنان ده دشمنم شدند، هرسال بر بچه هايشان اضافه مي شد ومن تنها،‌ پسر را داشتم.

پسر آمد به خانه و گفت : “پيغام فرستاده كه مي خواهد تورا ببيند.‌” پاسخي ندادم. پسر ادامه داد: “آخه...” حرفش را نگفته از خانه بيرون زد، پيش تو آمد و تا شب برنگشت.

نمي توانستم آرام باشم، نمي توانستم فكر كنم. به نفسهاي پسرعادت داشتم. نفسهاي او بود كه مرا خواب مي كرد. با او بود كه خواب مي ديــدم. دلــم شور مي زد، هزار راه ميرفت. پسر تو را بيشتر از من دوست داشت ؟ دست روي دست مي زدم. چرا بايد مي گذاشتم با تو صميمي شود ؟ چرا برايت غذا دادم ؟ صداي ماشين آمــــد. عقــرب و نوچه اش ! آنها هم آمدند به خانه است ! پسر. ديگر بودنش جايز نبود.در چوبي را باز كردم. توي كوچه هاي كاهگلي مي دويدم. پشگلهاي نرم گاو و گوسفندها را له مي كردم. پسر نبايد آنجا باشد. عقرب خطرناك است، نيش مي زند. پشت در خانه ات رسيدم، قفسة سينه ام بالا وپايين مي رفت. نفسم انگار حبس شده بود، تنم يخ كرده بود. بايد پسر را مي بردم. پاهايم تحمل وزنم را نداشتند. افتادم روي زمين. پسر، پسر. دستانم را بر زمين فشار دادم و بلند شدم. انگشتانم جمع شدند و با مشت به در خانه ات كوبيدم. نميدانستم حركتش را نگه دارم. صداي كوبيدن توي تمام ده پيچيد. زني جرات نداشت پرده سفيد پنجره اش را كنار بزند. من، جلوي خانه ات بودم. در راكه باز كردي،‌مشتم توي هوا ايستاد. درست گفته بودم،‌تو همان مردي بودي كه زنهاي اينجا آرزو داشتند. صدا ي نفست را شنيدم. چقدرگرم بود. قدمي عقب رفتم. نگاهم كردي، نگاهت پر از تحسين ، پر از حسرت و پر از آرزو بود. بايد كاري مي كردم. تحمل نگاهت را نداشتم. صدايم را بلند كردم :“ آمدي اينجا درس بدهي يا هرشب با يكي بخوابي، آمدي درس بدهي يا بوي گند افيون را توي اين ده راه بيندازي، به پسر بگـو بيايد، ديگر حق ندارد پايش را توي كلاس درس تو بگذارد. ”ناراحت نبودي. نگاهم مي كردي. عقرب سياه پشت تو ظاهر شد. نگاهتان چقدر شبيه هم بود. مي خواستم هرچه زودتر بروم، بايد شما دو مرد را از همان پنجره مي ديدم. صدايم را بلند تر كردم: “به پسر بگو بيايد.” پسر آمد. در برابرتان چقدر كوچك وظريف بود. سرش را پايين انداخته بود وقدمهاي سستي بر مي داشت. داد زدم : “ بيا پسر.” همانطور آ هسته جلو مي آمد. طرفش رفتم، به آغوشش كشيدم وگريختم. تا رسيدن به خانـــة كاهگلــي نگاهتان برپشتم سنگيني مي كرد.

از فردا، نگذاشتم پسر به مدرسه بيايد. با من حرف نميزد غذا نمي خورد. رسم ده را شكسته بودم و برايــت غــذا نمي دادم. از فرداي آن شب عقرب پيشت آمد و ديگر دو زن بودند كه پيشتان مي ماندند. مهم نبود. بودن پسر برايم كافي بود. پسر چرا حرف نمي زد ؟ بغلش كه مي كردم خودش را بيرون مي كشيد. نازش كه مي كردم دستش را پس مي زد. گريه مي كردم و به تو و عقرب لعنت مي فرستادم. بعد از دو روز عقرب رفت.

پسر تب كرده بود. هذيان مي گفت. پا شويه و دستمان خيس هم نتوانست تبش را پايين آورد. بايد كاري مي كردم.پسر داشت مي مرد. از خانه بيرون آمدم. اولين در چوبي را زدم. كسي جواب نداد. باز هم زدم، فايده نداشت. زني بيرون آمد. نگاهش مثل تمام زنان ده بود، پركينه و تلــخ. گفتم : “پسر داره مي ميره.” در را محكم بست. جيغ كشيدم. از كوچه هاي تنگ و پرخاك پايين آمدم. انگار توي اين ده فقط تو بودي. توان در زدن نداشتم. به مهمان بي حرمتي كرده بودم. روبروي پنجره ات نشستم و زدم زير گريه. زودتر از آنچه كه بايد از خانه ات بيرون آمدي. كنارم نشستي و نوازشم كردي. چيزي نپرسيدي، حرفي نزدي. گفتم : “پسر داره مي ميره، مثل آتيشه. ” به خانه ات رفتي، با كيف كوچكي برگشتي. ايستادم. اشكهايم را پاك كردم. راه افتادم، به دنبالم آمدي. چشمان كنجكاو زنان ده را مي ديدم كه مخفيانه از پس پرده ما را نگاه مي كنند. در چوبي را كه باز كردم به خانه ام نگاه كردي به سقف كوتاه و كاهگلي اش. به كف حصيري وپنجرة بدون پرده اش. پسر آن گوشه خوابيده بود، سوزان وعرق كرده. كنارش نشستي، دركيفت را باز كردي. سوزني در آوردي و شيشه اي پر از مايع زرد. مخزن سوزن را پر از مايع زرد كــردي. نتوانستم نگاه كنم كه چطور سوزن را توي دست پسر فرو بردي. با دستمال خيس عرقهاي درشت روي صورت پسر را پاك كردي. پاهايش را شستي. پرسيدي :“ روانداز داري ؟‌” داشتم. برايت آوردم. همانجا بود كه دستهايمان به هم خورد. نگاهمان گره خورد. تو خنديدي، من به حصيرهاي كف خانه نگاه كردم.

رو انداز را كشيدي روي پسر. با هاش حرف زدي. پسر چشمانش را باز كرد و لبخندي زد.دستش را گرفتي و فشار دادي. پسر هم دستت را آرام فشرد. پيشاني اش را بوسيدي وبلند شدي. دم در كه رسيدي گفتم : “چيزي ندارم تا...” سرت را تكان دادي وگفتي : “پسر دوست من است، همين.” از خانه كاهگلي بيرون رفتي. از كوچه هاي تنگ و پر پشگل گذشتي و به خانه ات رسيدي. هر چـــه ميگذشت حال پسر بهتر مي شد. پاشويه اش كردم. با من حرف مي زد،‌ مي خنديد. مثل قبل شده بود. شب كــــه شد، پسر خوابيد، همة بچه هاي ده خوابيدند. زنان اما نه. آن شب هيچ كدام از زنهاي ده به خانه ات نيامدند. رسم ده را مي دانستند. اما اين رسم برايم يك بهانه بود. بقچه را باز كردم. لباس سفيدم را برداشتم. نگاهش كردم. چقدر سفيد بود. به پسر نگاه كردم آرام نفس مي كشيد. امشب مي توانستم بدون او هم خواب ببينم. لباس ســـفيدر ا پوشيدم. دست وپايم را توي تشت آب شستم. شب كه از نيمه گذشت از كوچه هاي تنگ و باريك پايين آمدم. به نزديك خانه ات رسيدم. صدها زن را مي ديدم كه از پشت پرده هاي سفيد نگاهم مي كنند. عقرب هم مي‌ديد ؟! دندانهايم بهم مي خورد. سرما توي بدنم مي چرخيد. دست و پاهايم مي لرزيدند. رسيدم به خانه ات، در، باز بود....

14 ارديبهشت 1381

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30096< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي